در مدرسه شهید محمد علی رضازاده روستای زیبایمان معلم کلا درس می
خواندیم شهید احمد اسماعبل پور یک پایه از ما بالاتر بود و او که در کلاس سوم
ابتدایی درس می خواند معلمش آقای «ج» بود از روستای «گ» و خیلی خشن بود نمونه ای
از این خشونت: زنگ ورزش داشتیم در کلاس این معلم باز بود و معلم مشغول دیکته گفتن
بود از کنار درب کلاسش رد شدم و یک نگاهی هم به داخل کلاس کردم یکی برایم دست تکان
داده بود معلم متوجه ماجرا شد سرش را برگرداند تا مرا دید انگار قاتل را دیده قد
کشیده و لاغر داشت اخم ها در هم کشیده؛ صدایم کرد اخلاقش را می دانستم نمی توانستم
فرار کنم به او نزدیک شدم یقه مرا گرفت با یک تیپ پا چنانم زد که از داخل کلاسش و
از بالای سالن پرت شدم پایین و سرم به میله پرچم داخل حیاط اصابت کرد و صدای گریه
ام در آمد. دویدم و به نزد معلم بسیار خوبم آقای اسماعیل باباپور رفتم و جریان را
تعریف کردم چیزی نگفت و سکوت کرد و تنها سرش را تکان داد او هم اخلاقش را می دانست
به خانه که رفتم جریان را به پدربزرگم گفتم. سر و کمرم به خاطر آن ضربه شدید خیلی
درد می کرد. فردایش او به همراهم به مدرسه آمد معلم «ج» را به کناری کشید او را
نصیحت کرد که دیگر با بچه ها چنین رفتاری نداشته باشد و البته کنارتر ایستاده بودم
کمی تهدیدش کرد و برایش خط و نشان کشید.
او به بهانه های مختلف احمد را اذیت می کرد و در زنگ های تفریح وادارش
می کرد که کارهایی انجام بدهد که شرم دارم آنها را بنویسم.
این معلم از آن جایی که خداوند به او اولاد نمی داد همیشه عصبی بود
همسرش از روستای قمی کلا و از بستگانمان بود تعجب می کنم که من و شهید احمد هر دو
با او فامیل بودیم و ما را می شناخت او داماد خانوادگی ما می شد چرا با ما اینطور
برخورد می کرد؟ نمی دانم که نمی دانم. سال بعد از آن مدرسه به جایی دیگر منتقل شد و
به جایش یک خانم معلم مهربان به مدرسه ما آمد. هم احمد از دستش راحت شد هم دیگر بچه
ها به خصوص این حقیر. از آن سال تا به حال او را ندیده ام خیلی دوست دارم او را
ببینم ولی هر چند وقت یک بار آقای باباپور را می بیبم به او ابراز ارادت می کنم و
او را در آغوش می گیرم معلمی بود بسیار دوست داشتنی.
روزی را به یاد دارم که مادربزرگم به مسجد روستا می رفت و من همراهش
بودم و می خواستم سر زمین بروم که به سه راهی شرکت نفت رسیدیم شهید احمد به طرف
پایین می آمد به خاله اش سلام کرد و بعد از احوال پرسی مادربزرگ به او گفت که از
مادرت شنیدم مثل عمویت به جبهه رفتی؟ گفت: آره خاله جان به او گفت دیگر این کار را
نکن عمویت رفته و شهید شده وظیفه خانواده شما تمام است تو هنوز شاربت سبز نشده خیلی
زود است بروی صبر کن چند سال دیگر بزرگتر بشوی آن وقت برو. احمد گفت: به روی چشم
خاله و خداحافظی کردند و از آن روز دیگر احمد را ندیدیم که ندیدم. احمد با آن سن کم
و در آغاز نوجوانی، دفاع از دین و میهن را وظیفه خود می دانست و رفت و رفت با عموی
خود دیدار کرد خبر آوردند که احمد هم شهید شده این دومین خواهرزاده مادربزرگم بود
به سر و سینه خود می زد رفتیم تشیع جنازه همه بستگان نزدیک، این شهید را در آغوش
گرفتند و بوسیدند الا مادرش، که قبول نمی کرد می گفت این پسرم نیست و پسرم برتن خود
خالی سیاه رنگ داشت اما این شهید آن خال سیاه را ندارد هرچه پدر احمد اصرار می کرد
فایده نداشت این گذشت و مراسم ها گرفتند و مدت زمانی گذشت با باقر و عبدالله و دیگر
دوستان در پشت جر زنده یاد کربلایی محسن مشغول درس خواندن و آماده شدن برای امتحان
خرداد بودیم که بلندگوی مسجد اطلاعیه ای را پخش کرد مبنی بر این که امروز تشیع
جنازه شهید احمد اسماعیل پور است بیایید شرکت داشته باشید من به باقر نگاه می کردم
باقر به عبدالله که این یعنی چه؟ ما مگر چند تا احمد اسماعیل پور داریم و یا یک
شهید را چند باقر تشیع جنازه می کنند باور نکردنی بود کتاب ها را بستیم به طرف
روستا حرکت کردیم تا در مراسم شرکت کنیم . به گلزار شهدا رسیدم صحبت ها بر این بود
که این شهید سر در بدن ندارد و سرش را در کردستان بریدند و کفش کتانی هنوز در پایش
بود آن خال سیاه بر بدنش دیده شد و دل این مادر آرام گرفت و فرزند شهیدش را در آغوش
گرفت و بوسید. او همانند ارباب بی سر و بی کفنش امام حسین – علیه السلام – به لقاء
الله پیوست و افتخار یافت که جوان ترین شهید روستا باشد.
روحش
شاد و یاد و خاطره اش گرامی باد
راهش پر رهرو باد